می شود اگر دستم خط خورد از اول شروع کنم ؟

می شود برگردی از اول بیایی؟ بگو آ...

می شود اگر دستم خط خورد از اول شروع کنم ؟

می شود برگردی از اول بیایی؟ بگو آ...

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند...

 

بابا نماز می خواند، بابا همیشه نمازش را اول وقت می خواند، با صدای بلند هم می خواند، هنوز صدای والضالین گفتن غلیظش در ذهنم مانده. بابا مرد مومنی بود، ولی متعصب نبود، ایمان و اعتقادش فقط مال خودش بود، برای کسی تکلیف تعیین نمی کرد، حتی برای مامان که زنش! بود. هیچوقت به مامان نمی گفت چه بپوش و چه نپوش و... ، با دوستان مامان که بسیار هم قرتی بودند مهربان و با احترام بود. اگر مامان برای نسل پیش بود بابا برای دو نسل پیش بود!! تفاوت سنی شان زیاااد بود...چرایش بماند! چون به مامان ربط دارد که دوستش داشته است... بابا یک مرد قدیمی بود، مانند پدرش از بازاریان خوش نام و موفق و مورد اعتماد شهر،از آن بازاری های خوب... قدیمی بود اما بسیار روشنفکر... یادم می آید وقتی ده ساله بودم برایم معلم زبان انگلیسی خصوصی گرفته بود و فرستاده بود خانه... یادم می آید تمام انشاهای دوران راهنمایی را بابا برایم می نوشت و چقدر زیبا می نوشت. بسیار خط خوشی داشت... شنیدم که پدرش هم همینگونه بوده... بابا گاهی شعر می سرود...افسوس که ما برای حفظ دستخط و سروده هایش کوچک بودیم  و چیزی برایمان به یادگار نمانده... هنوز هم وقتی وصیت نامه اش را می بینم ، امضاء ش نه تنها من ، که همه را به تحسین وا می دارد، امضاء شیک و خوش خطش... 

  بابا مرد خیری بود، بسیار خیر...گاهی به نیازمندان ماهی هم می داد!!ولی در کنارش ماهیگیری را هم یاد می داد... چهره اش در نگاه اول جدی بود، و کمی هم خشک! اما طبعش شوخ بود... شوخی کردنش با آن چهره جدی شخصیت منحصر بفردی برایش درست کرده بود. بابا سیگار می کشید، سیگار کشیدنش هم خاص خودش بود! سیگارش را روشن می کرد، گوشه لبش می گذاشت و به کارهاش می رسید. تصویری که در ذهنم مانده آب دادنش به گلدان هایش است، سیگار گوشه لبش، گل ها را آب می داد...گلدان های توی پاسیو...همان گلدان هایی که بعد از رفتنش همه آرام آرام خشک شدند...با اینکه ما هر روز آب می دادیمشان! 

 بابا سحرخیز بود، شبها هم زود می خوابید، خوش خوراک بود، روزهای تعطیل آشپزی هم بلد بود! با مامان خوش رفتار بود و پر محبت، برای پسرکش هم همبازی بود هم اسطوره قدرت و خشم...یادش بخیر یکبار که با هم خارج از شهر رفته بودیم یک مار نه چندان کوچک را گرفت و از نزدیک نشانمان داد... بابا خوش اندام بود با اینکه سنی داشت . همیشه پیاده به مغازه می رفت و بر می گشت، یادم است از ماشین شخصی بیزار بود! رانندگی نمی کرد و ماشین نمی خرید! 

با این همه... آن شب تعطیل را به یاد دارم ...ماه رمضان بود و اذان مغرب پخش می شد... بابا مثل همیشه سرپا و سالم بود...می خواست حلیم بخورد برای افطار....حالش بد شد...عرق می ریخت...با مامان رفت دکتر.... 

اگر آن شب تعطیل... آن دکتر کشیک  که ازش بیزارم، سکته  قلبی اش را درد معده تشخیص نداده بود... اگر بجای برگرداندنش به خانه ، بستری اش کرده بود... اگر سکته دوم را نمی کرد... چه بسا که هنوز هم بابا با ما بود...مگر عمو جان ها که آرزوی سلامتی شان را دارم در کنار خانواده شان نیستند؟!! عمو جان هم سکته کرد ولی بستری شد و خوب شد... بابا فقط دو سال از عمو جان بزرگم بزرگ تر بود! ولی حالا نزدیک بیست سال!!!! است که بابا رفته...بییییست ساااال...و چقدر حسرت و ایکاش برایم مانده...کاش اینقدر ناگهانی نرفته بود...کاش فقط یک هفته بستری میشد بعد میرفت...کاش به عقب بر می گشتیم...کاش ما علائم سکته را می دانستیم...کاش وقتی بود بیشتر برایش وقت می گذاشتم...کاش من از آن دخترهای لوس و بابایی بودم که دائم قربان صدقه اش می رفتم...کاش یکی اینها را به من یاد داده بود...کاش...کاش...کاش...  

بابا نیست ولی یادش همیشه هست...